وقتی هلن معروف میشه!!
هفت سین 94
بوی باران..بوی سبزه...بوی خاک.. شاخه های شسته ،باران خورده ،پاک.. آسمان آبی و ابر سفید..برگ های سبز بید.. عطر نرگس،رقص باد..نغمه ی شوق پرستوهای شاد.. خلوت گرم کبوترهای مست.. میرسد اینک بهار..خوش به حال روزگار.. سال نو مبارک آرزویم در سال جدید دلی خوش برای همه ...
نویسنده :
مامان مژگان
20:56
آخرین روز سال
الان که نشستم و دارم این مطلبو می نویسم یکمی دلم گرفته.سال 93 هم تموم شد و رفت.تا هفت ساعت دیگه سال جدید شروع میشه و یک سال به سالهای عمرمون اضافه میشه.فکر میکنم به روزهای رفته.. اگه بخوام منفی نگر باشم 93 یه جورایی سال بدی بود با اون همه اتفاق بدی که خانواده ام پشت سر گذاشت ... اما وقتی نازنینم به دنیا اومد همه ی اونها فراموش شد و سال 93 تبدیل به زیباترین سال عمرم شد با این هدیه ی باشکوه خداوند..که لحظه شماری میکردیم برای اومدنش ،برای اینکه به دنیا بیاد و به یمن قدومش همه چی رنگ شادی بگیره و گرفت..و یه بهار زیبا رو تو زمستون تجربه کردیم و زندگی روشن شد.. «هلن»نور و روشنی زندگی شد.. هلن عزیزم قبل از به دن...
نویسنده :
مامان مژگان
19:39
ای به فدای آرامشت
یارم به یک لا پیرهن،خوابیده زیر نسترن ترسم که بوی نسترن،مست است و هوشیارش کند پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم بس که لطیف است ان بدن ترسم که آزارش کند ای آفتاب آهسته نه پادر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند ...
نویسنده :
مامان مژگان
18:53
نفسم پستونکی شد!!
جیگر طلای مامان، از وقتیکه یک ماهه شدی خیلی تلاش کردیم که شما پستونکی بشی.البته من از اول خیلی موافق این قضیه نبودم اما به دلیل گریه های شبانه زیاد واینکه خودت کلی اذیت میشدی و من هم شب ها در نقش پستونک ظاهر می شدم ، با اصرار زیاد اطرفیان که پستونک خوبه و مثل یک مادره و ...تصمیم به این امر خطیر گرفتیم اما هرچه تلاش کردیم بی ثمر بود و به در بسته می خوردیم و جنابعالی وقتی پستونک تو دهان مبارکتون می رفت حالت تهوع بهتون دست می داد.و خوردن دستهای خوشمزه اتو به پستونک ترجیح میدادی ،تا اینکه تصمیم گرفتیم یه مدل دیگه پستونک رو امتحان کنیم که خدارو شکر و در کمال ناباوری بعد از کلی تلاش دیدم که داری پستونک رو میک میزنی و چقدر خوشحال شدم.یعنی باورت...
نویسنده :
مامان مژگان
18:48
بدون عنوان
سلام عشق مامان این چند روزی که نتونستم به وبلاگت سر بزنم کلی اتفاق افتاد جیگرم. 18اسفند رفتیم خونه مامان من و شب رو اونجا بودیم و اولین شبی بود که شما دور از باباجون بودی و بابا نتونسته بود بیاد پیش ما.فرداش که اومدیم خونه دیدیم بابا لباسهای شما رو کنارش گذاشته بود تا از عطرشون خوابش ببره .و دلش برای گریه های شبانه شما کلی تنگ شده بود این یکی رو اصلا فکرشو نمی کردم.آخه دخمل من بد صداشو بالا میبره ها 19اسفند هم که با بابا رفتیم مرکز بهداشت برای مراقبت قد و وزن و واکسن دو ماهگی هلن خانم.که فداش بشم الهی اونجا دخمل کلی گریه کرد .قربون اون اشکات و اون صدای قشنگت برم که گرفته بود. اون شب رفتیم خون خاله مونا جون که عمل آپ...
نویسنده :
مامان مژگان
11:13
بابایی و هلن جون
بدون عنوان
قربون خنده های قشنگت برم الهی زبونتو ببر تو دخمل!! خوب حالا جدی نشو.. آفرین مامان اینجوری بهتره!! ایشالا همیشه پیروز باشی نفسم البته نه با جنگ و دعوا و مشت چرا تعجب کردی مامان جان،راست میگم دیگه! دخمل به این خوشگلی کی دیده؟؟ چی شده مامانی؟؟ ...
نویسنده :
مامان مژگان
16:33